کد مطلب:166213 شنبه 1 فروردين 1394 آمار بازدید:252

حر بن یزید به اردوی امام می پیوندند
72) ابومخنف گفت: ابی جناب كلبی از عدی بن حرمله نقل كرد: هنگامی كه عمر بن سعد حمله را شروع كرد حر بن یزید به او گفت: خدا تو را اصلاح كند! با حسین می جنگی؟ عمر بن سعد گفت: بله، آنچنان جنگی خواهم كرد كه حداقل آن، بریدن سرها و قطع دستها باشد. حر گفت: آیا به یكی از سه پیشنهاد او راضی نمی شوید؟ عمر بن سعد گفت: به خدا قسم اكر كارها به عهده من بود، می پذیرفتم ولیكن امیر نپذیرفت.

راوی گفت: حر همراه یكی از افراد خود به نام قرة بن قیس آمد و در كنار مردم ایستاد و گفت: ای قرة، آیا امروز اسب خود را آب داده ای؟ جواب داد: نه، گفت: می خواهی آبش بدهی؟ قرة گفت: به خدا گمان كردم كه منصرف شده و نمی خواهد شاهد جنگ باشد و مایل نیست هنگام رفتن او را ببینم و می ترسد رازش را بر ملا كنم. به او گفتم: تشنه است، می روم تا سیرابش كنم و از جایی كه او (حر بن یزید) در آن قرار داشت، كناره گرفتم. به خدا قسم اگر گفته بود چه قصدی دارد حتماً با او نزد حسین می رفتم.

راوی گفت: حر، كم كم به حسین نزدیك شد. فردی به نام مهاجرین اوس از افراد قبیله اش به او گفت: ای پسر یزید چه قصدی داری، می خواهی حمله كنی؟ حر سكوت كرد و لرزه به اندامش افتاد. مهاجر بن اوس گفت: ای پسر یزید؛ به خدا سوگند رفتارت مشكوك است. من هیچگاه ترا بدین گونه ندیده ام اگر از من بپرسند: شجاع ترین مرد كوفه كیست، ترا نام می برم. پس این چه رفتاری است كه از تو می بینم!. حر گفت: به خدا سوگند خود را میان بهشت و درزخ مخیر می بینم و حتماً بهشت را انتخاب خواهم كرد


گرچه قطعه قطعه شده و یا به آتش بسوزم. سس به اسب خویش زد و به حسین (ع) پیوست و گفت: فدایت شوم ای پسر رسول خدا؛ من كسی هستم كه مانع بازگشت تو شده و تو را در این مكان فرود آوردم. سوگند به خدایی كه جز او خدایی نیست هرگز گمان نمی كردم كه این قوم پیشنهادهای تو را رد كرده و كار به اینجا بكشد. با خود گفتم: اشكالی ندارد برخی از دستورات آنان را اطاعت كرده كه نپندارند علیه آنها طغیان كرده ام و آنها پیشنهادهای حسین را خواهند پذیرفت. به خدا قسم اگر می دانستم پیشنهادهای تو را قبول نمی كنند هرگز پا در ركاب نمی گذاشتم و اكنون برای توبه به سوی تو آمده ام و با جان خویش تو را یاری می كنم تا در مقابلت بمیرم، آیا این توبه قبول است؟ حسین گفت: بله خدا توبه ی ترا می پذیرد و تو را می بخشد، نامت چیست؟ گفت من حر بن یزید هستم. حسین گفت: تو حری (آزاده ای) آنچنان كه مادرت تو را نامید. انشاءاللَّه در دنیا و آخرت آزاده خواهی بود. از اسب پایین بیا. حر گفت: اگر من جزء سواركارانت باشم بهتر از این است كه جزء پیادگانت باشم. بر اسبم مدتی با ایشان می جنگم و سرانجام كارم پایین آمدن خواهد بود. حسین گفت: خدایت رحمت كند هر چه در نظر داری انجام بده.

حر مقابل یارانش رفت و گفت: ای قوم، آیا یكی از پیشنهادهای حسین را قبول نمی كنید تا خداوند شما را از جنگ و گشتن او معاف بدارد؟ گفتند: این سخنان را به امیر عمر بن سعد بگو. حر با او همان سخنان را تكرار كرد. عمر گفت: مایل بودم، و اگر راهی داشتم و می توانستم انجام می دادم. حر گفت: ای مردم كوفه، مادران شما عزادار و گریان شوند، زیرا حسین را دعوت كرده و وقتی به سوی شما آمد تسلیمش نمودید. گمان می كردید خود را فدای او می كنید اما دشمنش شده و قصد كشتن او را دارید. محبوسش كرده و راه بر او بسته اید. و از هر طرف محاصره اش نموده و نمی گذارید خود و خانواده اش به جای امنی از سرزمین بزرگ خدا برود و مانند اسیری شده كه سود و زیان خود را مالك نیست. خود، زنان، بچه ها و یارانش را از آب فرات كه یهود، مجوس و مسیحی از آن نوشیده و خوكها و سگها در آن شنا می كنند، منع كرده اید و اكنون تشنگی بر آنان غالب شده است. (بدانید كه) با فرزندان محمد (ص) رفتار بدی نمودید! اگر توبه نكنید و از كاری كه در این زمان بر آن مصمم هستید دست بر ندارید خدا در تشنگی قیامت سیرابتان نكند. در این لحظه پیادگان سپاه دشمن حمله كرده و او را تیر باران نمودند، حر برگشت و در حضور امام حسین (ع) ایستاد.